پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد ، پیاده رو در دست احداث بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد ، پیرمرد به زمین افتاد . مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوانها بشود . پیرمرد در فکر فرو رفت ، سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت : که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفّق نشدند ، برای همین ، دلیلِ عجله اش را پرسیدند .
پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است ، من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم ، نمی خواهم دیر شود !
پرستاری به او گفت : شما نگران نباشید ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید .
پیرمرد جواب داد متأسّفم ، او بیماری فراموشی دارد و متوجّه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستارها با تعجّب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه نزد او می روید در حالی که شما را نمی شناسد.
پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت : " امّا من که می دانم او چه کسی است " !!