آبروی بزرگان
عده ای با واعظی مخالف بودند و می خواستند او را بی آبرو کنند. به همین منظور جوانی خوشنام را که در دادوستد سابقه درخشانی داشت، مامور کردند تا آبروی شیخ را ببرد.
پسرک روزی جلوی همه مردم در بازار یقه شیخ را گرفت و گفت: یادت هست پریشب یقه مرا گرفتی و می خواستی ترتیب مرا بدهی و من فرار کردم؟
شیخ در کمال خونسردی گفت: یادم هست یقه ات را گرفتم، اما یادم نیست فرار کرده باشی.
نتیجه اخلاقی :
شوخی -شوحی - با .... شوخی