از همه چی و همه جا

هر چی رو که فکر می کنم جالبه می نویسم هر کی دوست نداره نخونه انتقاد کردن کار منه اگه خوشتون نمیاد مشکل من نیست

از همه چی و همه جا

هر چی رو که فکر می کنم جالبه می نویسم هر کی دوست نداره نخونه انتقاد کردن کار منه اگه خوشتون نمیاد مشکل من نیست

پدر- پسر - سیب زمینی

پدری تنها در مینه سوتا، با پسری بیگناه در زندان، قلب پدر شکسته و همه راهها به رویش بسته است، خورشید را نگاه می کند و... این نوشته را آزاده برایم فرستاده است. با یک عالمه تغییرات!

یک روز صبح بهاری:
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
« پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.»
دوستدار تو پدر

دو روز بعد، ساعت یک بعد از ظهر:
چند روز بعد، پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
« پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.»

یک روز بعد، ساعت چهار صبح:
ساعت چهار صبح فردا، یک کامیون با دوازده نفراز مأموران اف بی آی و افسران پلیس محلی سرو کله شان پیدا شد، آنها بدون یک کلمه توضیح تمام مزرعه را شخم زدند، بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
یک هفته بعد، ساعت زیاد مهم نیست
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و از او در پرسید که چه باید بکند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

نتیجه گیری اخلاقی:
همیشه سعی کنید از پلیس برای حل مشکل تان استفاده کنید، بخصوص وقتی پلیس خودش مشکل را بوجود آورده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد